☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

من خودمم،لطفا شما هم خودت باش :)
☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

من خودمم،لطفا شما هم خودت باش :)

داشتنی هایی از جنس آرزو

نپش خیابانِ منتهی به چهار راه را که رد میکنم صدای دلنوازی به گوشم میرسد.صدایِ یک ساز دهنی که غمگینانه نواخته میشود،نوایی از سوزِ دل...
قدمهایم را پرشتاب تر برمیدارم تا صدا را واضحتر بشنوم.هرچقدر نزدیکتر میشوم به صدا از خودم دورتر میشوم....غرق میشوم در افکارم.نمیدانم کی به پیچ خیابان رسیده ام سرم را که بلند میکنم مرد میانسالی را می بینم در کنار دختر نوجوانش که بر روی زمین نشسته و لیف میفروشد ایستاده و با آن چشمان نابینا با سوزِ دل در سازش میدمد...
نمیدانم این سوزِدل از سختیِ روزگار است یا از روشنیِ دلش که لبخندی را بر لبانش نشانده است!!!
پر میشوم از حسهای مبهم!دخترک چادر را روی سرش جابجا میکند تا صورتش دیده نشود!میدانم هراسش از چیست.اقتضایِ نوجوانیش است و مهمتر دختر بودنش...
یقینا دغدغه اش نشناخته شدن نیست!!واهمه اش از آنیست که باید میبود و نیست است...مگر چه کم میشد که از اینهمه دنیای رنگارنگ و پر از نعمت خداوندی،یک سهم کوچک هم به او میرسید!چه میشد او هم درس میخواند و خانم صدایش میزدند!چه میشد که میتوانست به پدر نابینایش بگوید لازم نیست هنرت را خرجِ اینهمه گوش ناشنوا کنی!
شرمنده آن نگاه دختر و سوزِدلِ مرد میشوم!مرد همچنان در سازش میدمد و من بیشتر در افکارم غرق میشوم...
به اینکه هرکدام از داشته هایم که به نظرم معمولیست برایِ این دختر آرزوست!به تمام داشته هایی که بجای شکر فقط نداشته هایم را به رخ روزگار میکشم!به اینکه چرا عمق ندیدنهایم انقدر زیاد است....
و مرد همچنان برای همه نابینایان سازدهنی مینوازد تا شاید شنوایی او را بشنود!

بشمارید تک به تک نعمتهایتان را و ببینید داشتن هر کدامش آرزوی چندنفر است!میدانم تک به تکتان خوشبخترینید زیرا هرکسی نمیتواند داشته هایش را به دیدِ نعمت بنگرد!!

بهشت نوشت:الهی!مرا آنچنان شکرگزارِ در نعمتهایت قرار بده که فرصتی برای برشمردن نداشته هایم نداشته باشم، هرچند که وجودِ آرامش بخشت خود مرا کفایت است.آمین

نظرات 8 + ارسال نظر
حسام چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 18:21 http://www.print-design.blogsky.com

سلام . با من تبادل لینک می کنید ؟

هستی پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 00:45

مگر چه کم میشد که از اینهمه دنیای رنگارنگ و پر از نعمت خداوندی،یک سهم کوچک هم به او میرسید...
..
.
سلام نفسی جونم..
ممنون از نوشته ی زیبات...

سلام هستی جان
ممنون که خوب میخونیش

نغمه های دلتنگی جمعه 12 مهر 1392 ساعت 16:23

سلاممممممممممممممممممممم
عشق منی نفس گلی.
دلم تنگه واست

سلـــــــــــــــــــــــــــام
ببین کی اینجاست
خوبی؟

باران جمعه 12 مهر 1392 ساعت 19:14

سلام نفس بانو
از دیدن اینجور صحنه ها خیلی وقتا میمونم که باید ناراحت بشم یا بی تفاوت
خیلی از اینهارو دیدم که از بچه ها سواستفاده میکنن
خیلیاشون از زنا
وخیلیاشون از معلولیتهای مادرزادی یا ساختگی
واقعا خیلی وقتا تشخیص دقیق فقر سخت میشه
واسه همین سعی میکنم کمکمو از راه خودش به دست نیازمند واقعیش برسونم

و اگه از دستم براومد برم تو محل زندگیشون و تو آموزششون کمک کنم
اینطوری نه اونا حس میکنن که ما نسبت بهشون ترحم کردیم وعزتشونم حفظ میشه
هم ما چیزایی ازشون یادمیگیریم و احساسمون لطیف تر میشه
خلاصش اینکه خدایا شکرت به خاطر داده ونداده ات

سلام به بارانی
من حالت کلی رو گفتم بدون در نظر گرفتن دروغ و دغل!!!اون حسی که بعد دیدن اینجور آدمها تو دلم میشینه!
یقینا حتی اگر کسی هم زورش کرده باشه من حرف دلشو میگم چون کی دوست داره تو اون سن بشینه کنار پیاده رو چشم بدوزه به دست مردم

++وبلاگتو چرا منحل کردی؟

نازی شنبه 13 مهر 1392 ساعت 19:31

نفس جون چه راحت همه ما آدما قدر داشته هامونو نمیدونیم و اسون از کنارش رد میشیم خدا کنه اون دختر و همه بچه های مثل اون به آرزوهای قشنگشون برسن الهی آمین

الهی آمین

هستی دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 22:39

سلام نفسی جونم...
باشه دیگه غم مِمیخورَم
من ک گفتم خووو عجله نکنین...
چشم خانومی...
وای خدا هر وقت موخوام بوست کنم از آِکون بوس اینجا چندشم میشه :****

سلام هستی جان
آفرین که غم نمیخوری حافظم بهت گفت غم مخور
خب بوس نکن

هستی دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 22:41

نکنه خبریه ناقلا... بیا بوگو بینم چه خبره خووو

نه بابا چه خبری

باران دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 22:53

عاقا من اینجا آدرس جدید نذاشتم؟

نفسی شاید کامنتت ثبت نشده دعوام نکن خب

نه که نذاشتی
من الان مدعی العمومم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد