☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

من خودمم،لطفا شما هم خودت باش :)
☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

من خودمم،لطفا شما هم خودت باش :)

پایداری و ناپایداری....


وقتی به کوتاهی و ناپایداری زندگی بیشتر فکر میکنم راحتتر میتوانم با مسائل و سختیها کنار بیایم!میتوان این ناپایداری را نوعی نعمت خداوندی به حساب آورد!
درست مثل پاییز و بهار!مثالِ چهارفصل تعبیر زیبایی از این ناپایداری سختی و حتی خوشیهای روزگار است...
اگر زندگی مانا و پایدار بود شاید خیلی از حسها بی معنی بود.مثل دوست داشتن،نگرانی،ترس،امید،آرزو.....
در صورت پایداری زندگی شاید حس محبت و دردِدل داشتن زیاد جالب نبود.میتوان در یک جمع مادر و فرزندی را تصور کرد که مادر تمام حواسش به فرزند است مبادا بیفتد یا خطری او را تهدید کند!حال بیایید اینجور فکرکنیم که زندگی پایدار بود مادر هیچ ترس و نگرانی از جانب فرزند نداشت چون هراتفاقی هم که می افتاد بالاخره زندگی پایدار بود.
همین نگرانیها،داشتن دغدغه ها زندگی را از زاویه ای دیگر زیبا میکند.از همان زاویه ای که دنیا را خالی از خود و خدای خویش خالی دید!از همان زاویه ای که در تمام این دل نگرانیها تمام احساساتی که خداوند در ما به ودیعه گذاشته است نمایان میشود!از همان زاویه ای که دردها روزی پایان می یابد!از همان زاویه ای که بعد از نگرانیها حس شیرین آرامش است!....


شما در هنگام دل نگرانی و سختیِ زندگی،به زندگی و مسائلش از کدام زاویه مینگرید!؟

بهشت نوشت:خدایا در تمام سختیها و دل نگرانیها دلِ مرا به امید خویش روشن فرما.آمین

اینم یه نوعشه...

                                  
حدود دو سال پیش یه کلاسی داشتم که کارآموزام اکثرا دبیرستانی بودن یا منتظر جواب کنکور!یه کلاس یک ماه و نیمه ای بود که بنا به راحت برخورد کردنم با بچه ها تو کلاسم راحت بودن.اواخر پایان دوره یکی از بچه ها اومد گفت: من و دوستم میتونیم شماره شمارو داشته باشیم!!
کمی فکرکردم و گفتم:بله که میشه چه اشکالی داره!خلاصه شماره رو دادم و یک ساعتی از برگشتنم از کلاس نگذشته بود که پیامک پشت پیامک و شعر و متن و در آخر خودشو معرفی کرد.متوجه شدم یکی از همون دوتا کارآموزام هستن.با خودم گفتم حالا جوگیر شده و میخواد خودی نشون بده...
خلاصه از فرداش صبح و شب نداشتم همش پیام میداد و ابراز مهرو محبت!!!!!البته گفتنی است این کارآموز من دخترخانم تشریف دارن!قضیه رو زیاد جدی نگرفتم و گفتم شاید بخاطر تنها بودنش و حالا شیوه تدریس من این رفتارو از خودش نشون میده.این پیامک ها ادامه داشت تا اینکه من برای انجام کاری مدتی مجبور بودم از سکوت کتابخونه برای انجام کارم استفاده کنم.بعد از فهمیدن اینکه من از صبح تا عصر کتابخونه هستم به بهانه های مختلف میومد.حتی یادمه یه بار بخاطر اینکه دیده بود هوا سرده پتو مسافرتی آورده بود برام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واقعا دلیل این کاراشو درک نمیکردم،الانم شاید خیلیاتون این خانمو درک نکنین هرچند که الانم که الانه خودمم درکش نکردم!
القصه این جریان چندماهی ادامه داشت تا اینکه واقعا حرفا و کاراش رو اعصابم بود.دیگه زیاد جوابشو نمیدادم و سعی میکردم حساسش نکنم،اما قضیه همچنان ادامه داشت و با جواب ندادنهای من شروع میکرد پیامکهایی از قبیل بی وفایی و این حرفا!!!!!!!!!!!!ماهها جوابشو ندادم و یه مدتی این جریان متوقف شد و بعد از چندماه روز از نو و روزی از نو!

و الان از اون وقتهایی است که ماههاست خبری ازش نیست و امیدوارم فراموش کرده باشه این جریانو هرچند که آخرین بار منو و بی وفاییهامو به خدا سپرده!!!

بهشت نوشت:خدایا کمک کن آنچنان که شایسته خداوندیِ توست بندگی کنم.آمین

داشتنی هایی از جنس آرزو

نپش خیابانِ منتهی به چهار راه را که رد میکنم صدای دلنوازی به گوشم میرسد.صدایِ یک ساز دهنی که غمگینانه نواخته میشود،نوایی از سوزِ دل...
قدمهایم را پرشتاب تر برمیدارم تا صدا را واضحتر بشنوم.هرچقدر نزدیکتر میشوم به صدا از خودم دورتر میشوم....غرق میشوم در افکارم.نمیدانم کی به پیچ خیابان رسیده ام سرم را که بلند میکنم مرد میانسالی را می بینم در کنار دختر نوجوانش که بر روی زمین نشسته و لیف میفروشد ایستاده و با آن چشمان نابینا با سوزِ دل در سازش میدمد...
نمیدانم این سوزِدل از سختیِ روزگار است یا از روشنیِ دلش که لبخندی را بر لبانش نشانده است!!!
پر میشوم از حسهای مبهم!دخترک چادر را روی سرش جابجا میکند تا صورتش دیده نشود!میدانم هراسش از چیست.اقتضایِ نوجوانیش است و مهمتر دختر بودنش...
یقینا دغدغه اش نشناخته شدن نیست!!واهمه اش از آنیست که باید میبود و نیست است...مگر چه کم میشد که از اینهمه دنیای رنگارنگ و پر از نعمت خداوندی،یک سهم کوچک هم به او میرسید!چه میشد او هم درس میخواند و خانم صدایش میزدند!چه میشد که میتوانست به پدر نابینایش بگوید لازم نیست هنرت را خرجِ اینهمه گوش ناشنوا کنی!
شرمنده آن نگاه دختر و سوزِدلِ مرد میشوم!مرد همچنان در سازش میدمد و من بیشتر در افکارم غرق میشوم...
به اینکه هرکدام از داشته هایم که به نظرم معمولیست برایِ این دختر آرزوست!به تمام داشته هایی که بجای شکر فقط نداشته هایم را به رخ روزگار میکشم!به اینکه چرا عمق ندیدنهایم انقدر زیاد است....
و مرد همچنان برای همه نابینایان سازدهنی مینوازد تا شاید شنوایی او را بشنود!

بشمارید تک به تک نعمتهایتان را و ببینید داشتن هر کدامش آرزوی چندنفر است!میدانم تک به تکتان خوشبخترینید زیرا هرکسی نمیتواند داشته هایش را به دیدِ نعمت بنگرد!!

بهشت نوشت:الهی!مرا آنچنان شکرگزارِ در نعمتهایت قرار بده که فرصتی برای برشمردن نداشته هایم نداشته باشم، هرچند که وجودِ آرامش بخشت خود مرا کفایت است.آمین

صورتِ زیبا یا سیرتِ نیکو!

بعضی آدمها را که می بینیم انرژی مضاعف پیدا میکنیم،دقیقا برعکسِ همان آدمهایی که با دیدنشان انرژیمان تحلیل میرود!
ملاک این انرژی گرفتن مطمئنا ربطی به زیبا بودن شخص ندارد.زیبایی آدمها دست خودشان نبوده که بخواهیم از روی آن به قضاوتشان بنشینیم.
ملاکِ زیبایی انسانها اخلاق خوبشان است.حسهای خوبی که با بودنشان در محیط پخش میشود.
ما تنها میتوانیم در مورد تیپ و نحوه ی اخلاق شخص نظر بدهیم اما هیچوقت اجازه این را نداریم که در مورد چیزهایی که صدمی خود شخص در داشتنش دخیل نبوده است نظر بدهیم.
بسیار آدمهای زیبارو دیده ام که از کنارشان بودن چیزی جز بی حوصلگی و استرس نصیبم نشده است. و چه بسا آدمهایی با چهره های متوسط و یا به اصطلاح زشت که با دیدنشان حالم خوب میشود!
شخصیت انسانها دست خودشان است پس انسانها با شخصیتشان معرفی میشوند نه با چهره ی زیبا و زشتشان.
گاهی زیبایی شخص برمیگردد به زیبایی درونشان و همانطور زشتی درونشان منجر به داشتن چهره ای زشت میشود!
بطور مثال :شِرِک شخصیت محبوب کارتون،به مهربانیش معروف است.حتی اگر به کسی بگوییم شِرِک اصلا به دل نمیگیرد چون این شخصیت به مهربانی معروف است نه به چهره ی زشتش!

بیایید انسانها را با چیزهایی که خودشان میسازند و توانایی انتخاب و تغییرشان را دارند بسنجیم نه با چیزهای خدادای!

بهشت نوشت: خدایا دیده ای زیبا بین عطا فرما که تمام آفریدگانت را به زیبایی آفرینششان ببینم نه به ظاهرِشان.آمین


اعتمــــاد


بعضی روزها که چشممون رو باز میکنیم پر از حسهای قشنگی هستیم که نمیتونیم برای کسی توصیفش کنیم.همینجوری خوش هستیم و پر از حسهای خوب.به نظرمون هوا بهتر از این نمیتونست باشه.
در عوض روزهایی هستن که بی دلیل بی حوصله هستیم و حتی اگه اون روز هوا از هر لحاظ بی نظیر باشه دنبال بهانه ای میگردیم برای غر غر کردن!!!!
و اما یه سری روزها روزهای خنثی هستن!!!یعنی نمیدونی حوصله داری یا نه!
همه این حس و حال برمیگرده به عواملی که از روز قبلش از بیرون و اطرافیانت دریافت کردی.به همه حسهای خوب و بدی برمیگرده که از محیط یا شخصی در روز قبلش وارد درونت شده...
برمیگرده به درجه ی اعتمادی که در روز قبل، از خدا دریافت کردیم.روزهایی که شب قبلش تصمیم گرفتیم به خدا اعتماد کنیم روزهای فوق العاده ای هستن.روزهایی هستن که بخاطر اعتمادت به خدا طبیعت،آدمها،اتفاقهای خوب همه و همه بهت اعتماد میکنن.
وقتی اعتماد کردن بخدا را یاد میگیریم به نوعی الگویی برای محیط اطراف خودمان میشویم که به ما اعتماد کنند،کلید تمام درها به ما اعتماد کنند،تمام مسائل به ما اعتماد کنند که ما به آنها به دیدِ مشکل نگاه نخواهیم نکرد پس بالاخره حل خواهند شد.


چقدر به خدا اعتماد دارین؟از اعتمادها و بی اعتمادیهایتان بگویید!(اینجا خانه ی استیضاح و بازخواست نیست خانه ی دل است پس با دل جواب دهید."هیچکس بخاطر احساسش محاکمه نخواهد شد.")


بهشت نوشت:خدایا از همه نعمتهایت که در حقمان روا داشته ای ،ایمان و اعتماد به خودت را از ما مگیر.آمین


پ.ن:ممنونم بابت همه دعاهای قشنگتون