☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

من خودمم،لطفا شما هم خودت باش :)
☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

☂☂☂ مَــــــن و شُــــما ☂☂☂

من خودمم،لطفا شما هم خودت باش :)

نوشتم تا یادم بماند....

تا حالا شده زندگیت آشوب باشه و ناامیدیِ مطلق اما تو دلت پر از امید باشه؟این چه حسیه؟چرا انقد متناقضه؟یعنی دل آدم چی شده اون لحظه؟
آدم چه جوری میتونه از خدا اجازه بگیره؟
چه جوری میشه فهمید خدا اجازه داده؟وقتی خدا تو راهی قرارت میده بعد از طی مسیر میفهمی برای تو نهی شده این راه(البته منظورم یه سری شرایطه) باید چیکار کرد؟خدا دردو میده درمونم میده پس چرا الان راهی پیدا نمیشه؟
چه جوری میشه پاییزو با یه دلِ تنگ گذروند؟کی بلده بدونِ احساسش زندگی کنه؟لطف کنه به منم یاد بده!
چرا نمیتونم من این شرایطو درک کنم؟خدا خودش منو تو این راه انداخته پس چرا نمیذاره تا آخرش برم؟

کی شماره تلفن خدا رو داره؟لطف کنه امشب زنگ بزنه بهش بگه یکی منتظر نشونه س...منتظر معجزه س...بگه اینکه نمیدونسته اینجوریه حالا همه عقل و دل و احساسشم داده رفته به هوای اینکه این همون شاهراه زندگیش بوده،حالا چیکار کنه؟
راستی اینم بپرسه ذات همه مگه الهی نیست پس چرا دسته بندیه؟


حسِ پروانه شدن...

وقتی عطر دوست داشتن در هوا می پیچید انرژی میگیریم برای انجام هر کاری.
حتی در محیط کار موفق محسوب میشویم.در زندگی موفق تر.
وقتی عطر آرامش در هوا می پیچید میدانم همین دوست داشتن به ما آرامش میدهد و به طَبَعِ آن محیط آرامش بخش میشود.
وقتی دوست داشتن ها پاک و زلال میشوند بوی سیب میگیرند...بویِ نابِ بهشت...
وقتی دوست داشتن ها بوی بهشت میگیرند فرشته ها در برابرمان زانو میزنند...
وقتی لبریز از دوست داشتن میشویم حضورِ پاکِ خدا را بیشتر حس میکنیم...
وقتی دوست داشتن هایمان را به یکدیگر میگوییم پر از حسهای ناب میشویم...
همان حسهایی که نداشته ایم...
همان نشنیدنی هایی که بعد از شنیدشان وامدارِ تقدسشان میشویم...
همان هایی که در زلالِ بیکرانش تَن و جانِ خسته را میشوییم و پر میشویم از حس پروانه بودن...
دوستت دارم ها تقدّس دارند،دوستت دارم ها باید از جان برآید...دوستت دارم ها ودیعه ی خداوندیست،دوستت دارم ها امانت است دست ما...
دوستت دارم ها را باید به وقتش خرج کرد..باید گفت و شنید...
دوستت دارم ها را باید در صندوقِ دل داشت،باید در صدف دل گوهر بپرورانی.به آن حسِ ناب که رسیدی تقدیمش کنی...
دوستت دارم ها را باید خیلی مراقب بود،نباید به کلمه استفاده اش کنی که هرجا جمله کم آوردی در سخنت بگنجانیش!!
دوستت دارم ها جمله نیستند حس درون هستند...


از دوست داشتن هایتان برایم بگویید!کجاها استفاده اش کرده اید؟برای چه کسی؟


بهشت نوشت:خدایا دوست داشتنمان را زلال و زلالتر و پر از وجودِ پاک خویش بگردان.آمین



موضوعِ انشا...


یکی از موضوعِ انشاهای ثابت در دورانِ مدرسه "علم بهتر است یا ثروت" بود!
همه یِ انشاها شبیه بهم از آب در میومد،چون همه علم رو به ثروت ترجیح میدادن!و اما اون تعدادی هم که دوست داشتن بگن ثروت بهتر از علمِ حالا یا خجالت میکشیدن یا میترسیدن محکوم بشن به خیلی چیزا اونام مینوشتن علم بهتر از ثروت است.صادقانه بخوام بگم اصلا موردی رو به یاد ندارم که تو انشاهاش گفته باشه ثروت بهترِ!
شاید بخاطر همین مورداس که بچه های اون دوره که جوونهای الان باشیم خوب بلدیم درس بخونیم اما بلد نیستیم پول دربیاریم!یعنی آموزش ندیدیم که چطور میشه تلفیقی هم درس خوند هم کسب درآمد داشت.یه جورایی تک بُعدی بزرگ شدیم.
چی میشد تو همون دوران، مشاوره یِ تحصیلیِ مدرسه مون که همیشه سایه شو میدیدم(مثل بابا لنگ دراز)  میومد و این موضوع رو مورد بررسی قرار میداد و میگفت هم علم میتونه باشه هم ثروت!هم میتونی درس بخونی و هم کسب درآمد!!! و راهکار ارائه میداد اونوقت نتیجه ش این میشد که الان خیلی از جوونهایی که بعد از فارغ التحصیلی دچار افسردگی و سردرگمی میشن میتونستن امیدوارتر به آیندشون نگاه کنن.
اکثرا جسارتِ لازم برای کار رو ندارن چون احساس میکنن تو همون دانشگاهشم چیزی یاد نگرفتن که بخواد به دردشون بخوره!!!
و این میشه که ما خودمون اجازه میدیم اونی که فقط ثروت داره کیلومترها از ما جلوتر باشه!نمیگم بحث جامعه و محیط هم هست اما باید قبول کرد که ما از بچگی کارآفرینی رو یادنگرفتیم.یادنگرفتیم هنگام تحصیل هم میشه مفید واقع بود.و تازه بعد از پایانِ تحصیله که ما می مونیم و ما!
ما یاد گرفتیم که فقط درس بخونیم اما بلد نیستیم ازش استفاده کنیم!بلد نیستیم از مهارتهای فردیمون در جهت کسب درآمد کمک بگیریم!همیشه فکرکردیم فعلا نیازی ندارم و مورد حمایت خانواده هستم اما هیچ وقت از این بُعد یادنگرفتیم به قضیه نگاه کنیم که من میتونم برای خودم مفید واقع بشم و مستقل عمل کنم.
استادی داشتم که خاطره ای درباره دانشجوهای توریستی که به ایران اومده بودن تعریف میکرد.میگفت بعدِ کلی صحبت و گرم گرفتن باهاشون ازشون پرسیدم هزینه ی مسافرتتون برای ایرانگردی سنگین نیست؟شما که دانشجو هستین خوبه میتونین هزینه های اینجوری داشته باشین! استاد میگفت در جوابم گفتن زمانی که تصمیم گرفتیم برای تعطیلات یه مسافرتِ یک ماهه به ایران داشته باشیم تصمیم گرفتیم در مزرعه ای به عنوان "سیب چین" کار کنیم و تلاش یک ماهه یِ ما تمام هزینه ی این سفر رو مهیا کرد!بدون شرح!!!!!

نظر شما چی بوده؟علم بهتر است یا ثروت؟!الان چطور؟علم بهتر است یا ثروت؟!

بهشت نوشت:خدایا مرا همتی والا قرار ده تا بتوانم از تمام نعماتی که ارزانی ام داشته ای استفاده نمایم.آمین

من امسال مصادفم با شبِ قَدر...


چه سخته آدم بخواد درباره خودش بگه.درباره اینکه وقتی کوچیکتر بود و به تولد بیست و اند اُمین سالگرد تولدش فکرمیکرد چه تصوری از اون دوره داشته،چقدر رؤیا پردازی میکرده برای این دوره ش!!!
شایدم به نود درصد اون چیزایی که میخوایم رسیده باشیم اما وقتی چون بزرگتر میشیم احساس کودکانه و حس شیرین هیجان زدگی در ما کم میشه و تبدیل به یه آدم زیاده خواه میشیم فکر میکنیم به هیچی نرسیدیم!!
اصولا دیدِ کودکیامون زیباترِ.به چیزایی توجه میشه که شاید الان خیلی برامون مهم نباشه!
مثلا یه نمونه از تصویری که از این دوران برای خودمون داشتیم یه فردِ تحصیلکرده و کسی که بتونه کاراشو خودش انجام بده و آدم دلسوز و مهربونی باشیم و به همه کمک کنیم و حتی فکرمیکردیم چقد خوبه که بتونیم مستقل باشیم و خودمون برا خودمون تصمیم بگیریم!حتی بعضی وقتا قند تو دلمون آب میشد از اینکه با اینهمه اوصاف و رؤیای خوب چقدر قرارِ بهمون خوش بگذره!و تمامیِ رؤیاهایی از این دست.پاک و معصوم!
خُب حالا که دقت میکنم می بینم اکثر این رؤیاهایی که داشتم به واقعیت تبدیل شده پس چرا حس نرسیدن دارم.وقتی بیشتر احوالات اون دوره رو زیر رو میکنم می بینم من همه ی اینارو بی حساب و کتاب میخواستم،اما الان هر موقعیتمو با هزارتا گزینه ی دیگه می سنجم!ا
و اما...
و اما
من امسال مصادفم با شبِ قدر..
با همون حس و حالِ کودکی میخوام این هدیه رو از خدا بگیرم.
میخوام این هدیه رو بی حساب و کتاب بگیرم.
میخوام هدیه مو با هیچی نسنجم!که هدیه ی امسال من سنجیدنی نیست!
میخوام فکرکنم امشبم از دلِ همون رؤیاهای کودکیم بیرون اومده و به گل نشسته!
من مطمئنم تمامی رؤیاهای کودکی به همین زلالی و پاکی هستن،فقط باید باهاشون کمی مهربون تر باشیم...

شما چقدر رؤیاهات به گل نشسته؟کدومشونو قَدر دونستین بی سنجش و حساب و کتاب؟!!

بهشت نوشت:خدایا مرا در دل رؤیاییست بسیار،مباد روزی که رؤیاهایم بی حضورِ وجودت شکل بگیرند.آمین

ردِ پایِ حضرتِ دوست ...




بعض وقتا که یه نیاز و حاجتی داری (حالا کوچیک یا بزرگیش فرقی نداره، مهم اون برآورده شدنه س) داشتم میگفتم بعضی وقتا که از خدا میخوایم برامون حاجتی رو روا کنه دنبال یه رد و نشونه هستیم تا خیالمون راحت باشه که حتما برآورده میشه.تو اون لحظه که حاجت داریم به درست و غلطش زیاد کاری نداریم فقط دوست داریم برآورده بشه.
این جمله ی "فقط برآورده بشه" انقدری فکر و ذهن و روحمونو درگیر میکنه که هر ردی و نشونه ای رو دالِ بر برآورده شدنش میذاریم.اصلا به این فکرنمیکنیم این رد و نشونه شاید برای این باشه که مصلحت بر نشدنشه!!!
شاید این رد و نشونه که داره منو به سمت یه درِ بسته میبره حکایتها داره!!که بشینی و فکرکنی ببینی این در چه جوری باز میشه!فکر کنم ما به این درِ بسته میگیم "امتحان"! حالا اینجا دو راه داری میتونی بر گردی و بری ،اما باید حواست باشه که شاید تمام مسیرهات به همین در قرارِ ختم بشه! یا اینکه بمونی و پشت در منتظر بمونی...

دلم رفتن میخواهد به دنبالِ ردِ پایِ دوست!دلم نشانه ای برای این حاجت میخواهد در این دهه ی برکت!

ردِ پای خدا رو کجاها دیدی؟چندبار پشت درِ بسته به انتظار نشستی و بالاخره در به روت باز شده؟


بهشت نوشت: خدایا مرا بصیرتی زیبا و ارداه ای محکم بخش تا به غیر ردِ پایِ الهیَت راهی نروم و هیچ دری را به غیرِ درِ حریمِ کبریاییت نکوبم! آمین